بهنام خداوند بخشندهی بخشایشگر
حسن و دل
الحمدلله رب العالمین، والصلواة و السلام علی خیر خلقه محمد و آله اجمعین
*******
اما بعد چنین گوید مخترع این حکایت و مبدع این روایت که؛ در شهر یونان، پادشاهی بود که «عقل» نام او و تمام دیار مغرب مُسخّر احکام او؛ از هیچگونه مراد بر دل او بندی نداشت جز آنکه برای قائم مقام پادشاهی، فرزندی نداشت. آخر خدای تعال پسری دلفروز دادش و پادشاه دلآور «دل» نام او نهادش، بعد از آنکه دل به ترتیب عقل کارآگاهی و شایستگی صدر پادشاهی یافت، عقل را حصاری بود در غایت استحکام و آنرا «قلعه بدن» نام، دل را به پادشاهی در آن قلعه بنشاند و بر ارگ آن قلعه، قصری بود که آنرا «گنبد دماغ» گفتندی، عقل، آنرا معبدجای خود ساخت. بعد از چند گاهی که دل در صدر مملکت مکان و عالم را بداد و عدل خود آبادان کرد، شبی ندیمان در مجلس او تواریخ میخواندند و در اثنای آن چنین بر زبان راندند: که خدای تعالی، از بهشت جاودان درین جهان چشمهیی آب دارد که آنرا «آب حیات» خوانند و کسانی که از آن آب بیاشامند زنده جاوید مانند .
دل را تشنگی آن آب بر مزاج غالب شد و سرچشمهی آنرا که «زندگانی» بود طالب گشت، همه گفتند که ما را به محل این آب، راه نیست و کسی از منبع آن آگاه نیست .
دل، از داعیهی آب حیات از حیات ملول و از امور مملکت معزول گشت چنانکه در خلوت نشست و درِ گفت و گوی با خلق دربست .
از قضا؛ دل را جاسوسی بود عیار که نام او «نظر» و دیدهبانی شهر بدن بر او مقرر. به خلوت پیش دل آمد و زمین خدمت ببوسید و حالت ملالت را سبب بپرسید .
دل، ماجرای خود از وی ننهفت و قصه جست و جوی آب حیات با وی بگفت .
نظر گفت: ای خداوند! غم مدار و امور پادشاهی مهمل مگذار که من با سرعت قدم بپویم و نشان آب حیات را در اقصای کاینات بجویم .
دل از راهنمودگی نظر شادمان شد و نظر، به سوی آب جویی چون آب در بحر و بر روان شد. مدتی در اقصای عالم مسافرت کرد و مجاهدت نمود، بسیاری از غرایب و عجایب مشاهده کرد، از آن جمله به شهری رسید که بناهای او رفیع و فضاهای او وسیع، حوالی آن از مکروهات پیراسته و مبانی او به منزهات آراسته.
*******
نظر، از شخصی حکایت آن ولایت باز پرسید و از نام پادشاه آن مقام راز طلبید. او گفت این خطه را شهر «عافیت» نام داشت و جوانی «ناموس» نام پادشاه این مقام است .
نظر، عزم پایبوس ناموس کرد و با وی قصهی آب حیات در میان آورد .
ناموس گفت: حکایت آب حیات تمثیلی است و از روی معنی تأویلی است. بدان که مراد از آب حیات آبرویست (آبرو است) که واسطه حیات هر نامجویست؛ هر که را ازین آب برخورداریست تا قیامت نام او بر افواه جاریست .
نظر، همچنان متردد خاطر از شهر ناموس بیرون شد و برندهی کوه و هامون شد تا روزی به کوهی رسید و از کسی نام آن موضع بپرسید .
گفت: این کوه را «عقبه زهد و ریا» خوانند و در وی صومعهایست که آنجا پیری را هبست که او را «زرق» خوانند .
نظر، زرق را زیارت کرد و قصه آب حیات را در میان آورد .
زرق گفت: بدان که سرچشمه آب حیات در «باغ جنان» است و درین جهان چشم گریان یافتن آنرا نشانست. باید که در شورابه گریه تزویر کوشی تا شربت شیرین صفای اعتقاد خلق بنوشی.
نظر را چون رنگآمیزی زرق فیضی نداد چون آب، روی از آن کوه به صحرا نهاد. بعد از روزی چند، در آن صحرا حصاری دید با برج و باروی بلند، از کسی پرسید که نام حصار چیست و درین شهر، شهریار کیست؟
او گفت: نام این شهر «هدایت» است و جوانی بلندبالا «همت»نام پادشاه این ولایت است .
پس نظر، پیش همت رفت و زمین خدمت ببوسید و از وی خبر آب حیات بپرسید. همت گفت: ای جوانمرد! چشمهی آب حیات در عالم آشکارست اما به سر آن چشمه رسیدن دشوارست، چون کسی را به سر این چشمه راه نیست کس ازمنبع او آگاه نیست .
نظرگفت: ای شهریار! اگر چه رسیدن به سر آن چشمه آسان نیست ترا از خبر دادن آن چندان زیان نیست. از تو نشان دادن و از من قدم نهادن؛ از تو خبرگفتن و از من به سر رفتن .
همت گفت: بدانک در دیار مشرق پادشاهیست «عشق» نام او و پری و آدمی مُسخّر احکام او و عشق را دختریست در غایت کمال و به زیبایی بیمثال؛ آوازهی خوبی او در مشرق افتاده و پدر او، او را «حُسن» نام نهاده و به جهت او در دامن کوه قاف شهری عالی پرداخته و در وی باغی چون بهشت ساخته. نام آن شهر «دیدار»ست و لقب آن باغ «گلشن رخسار»ست؛ در آن باغ چشمهیی مخفی است که نام آن «چشمه فم» است و آب حیات در آن چشمه، مدغم است و مدام حُسن در شهر دیدار و گلشن رخسار با امرا و سپاهی بیشمار در عیش و کامرانی کوشد و مدام آب زندگانی به جام شادمانی نوشد؛ و کسی را از بنیآدم به شهر دیدار رسیدن دشوارست زیرا که در راه مخاوف و متالف بسیارست. از آنجمله شهر «سگسار»، بر راهست و درو (در او) دیوی که «رقیب» خوانند، پادشاهست و به فرمان عشق نگاهبان شهر دیدار و مانع اغیار از آن دیارست و چون از شهر سگسار برستی و به شهر دیدار پیوستی مقام برادر منست که «قامت» نام اوست و علمدار لشکر «حُسن» پریرویست و از آنجا چون گذشتی سر منزل «مار پایان»ست، آنجا شهر دیدار بر دیدها عیانست.
***ABARSHAHR***
القصه؛ چون همت، نظر را از آب حیات نشان داد نظر از همت نظری جست و روی به راه نهاد و همت سفارشنامهیی برای او به برادر نوشت و او را وداع کرد.
نظر از آنجا روی به دیار مشرق آورد، بعد از مدتی که راه برید به دیار سگسار رسید. لشکر رقیب او را اسیر کردند و پیش رقیب مهیب آوردند.
رقیب پرسید: چه کسی و از کجایی که درین مقام دلیر میآیی؟
نظر گفت: مردی حکیم و ادیبم و از فنون حکمت بانصیبم .
رقیب گفت: از حکمت چه عمل میتوانی و از نظر چه میدانی؟
نظر گفت: در طبیعی، به عون الهی بیانبازم، چنانک در کیمیاگری خاک زَرسازم .
رقیب را چون حرص زر بر مزاج غالب بود نظر را به ساختن زر تکلیف نمود .
نظر گفت: صنعت کیمیا را تراکیب و ادویهی بسیار به کارست و معدن و منبت آن شهر دیدار و گلشن رخسارست .
رقیب گفت: اگر ساختن زر میسرست شهر دیدار و گلشن رخسار با تو در نظرست .
القصه؛ رقیب و نظر، روی به راه آوردند و عزیمت شهر دیدار و گلشن رخسار کردند. چون به بستان قامت رسیدند، از نخل دیدار او میوهی مراد چیدند .
قامت، چون نظر را همراه رقیب دید در خفیه احوالش بپرسید .
نظر، قصهی خود با اقامت در میان نهاد در و او را از مکتوب همت آگاهی داد .
قامت او را به غلام خود که «ساق» نام داشت سپارش کرد و گفت: چند قدم بدرقه راه او شو. چون رقیب او را بدید روی به جانب شهر خود آورد .
نظر، چون از رقیب خلاص یافت از بوستان قامت به جانب شهر دیدار شتافت. در آن بوستان عجایب بسیار دید و به غرایب بیشمار رسید. از آن جمله کمری دید از سیم خام انگیخته و کوهی به مویی از وی آویخته. چون نظر از آن عقبه گذشتن نمیتوانست، متحیر فروماند، چارهیی نمیدانست. از قضا حُسن، امیری داشت «زلف»نام، و او از هندوستان بود، کمنداندازی عیار، شبروی پردستان؛ پیوسته به عزیمت شکار در اطراف بوستان قامت و شهر دیدار گشتی. آن روز از آفتاب به سایهی کمر پناه آورده بود و از برای آسایش بالش از کمر کرده بود که ناگاه نظر به سر وقت او رسید. زلف از پریشانی احوالش بپرسید .
نظر را چون پدر از ترکستان و مادر از هندوستان بود با زلف اظهار آشنایی و همشهریی نمود. زلف بر حال مسکینی او رحم آورد، بر بالای کمر رفت و کمندی از بالا پرتاب کرد. نظر سر کمند بر دست پیچید و زلف او را از پایان بر بالا کشید .
در حال، نظر، زلف را وداع کرد و روی به راه نهاد و زلف از سر خود مویی به وی داد و گفت: اگر در راه به تشویشی گرفتار شوی موی من بر آتش نه تا از دیدار من برخوردار گردی.
*******
پس نظر از آنجا متوجه شهر دیدار شد و بر دست مارپایان در لشکر زلف گرفتار شد. چون ازیشان برست و به شهر دیدار پیوست شهر دیدار را دید بر چهار محلت مشتمل: عشوه و کرشمه و شیوه و شمایل. بعد از آنک در آن شهر انواع عجایب و غرایب مشاهده کرد روی به گلشن رخسار آورد. چون از میدان به گلشن درآمد، جوقی زنگی، بچهاش در نظر آمد که در حوالی آن باغ میگردیدند و گل میچیدند .
نظر، ازیشان پرسید که چه نامید و از خیل کدامید؟
گفتند: حُسن پریرخسار، خالی دارد از حبشه و زنگبار، ما همه، غلامان خال حُسن نازنینیم و به نگهبانی درین باغ امینیم .
اما راوی گوید که نظر را برادری بود به غایت تندخو، نام او «غمزه جادو» و در خردسالی از نظر جدا رفته و گرفتار اهل یغما از خطا رفته؛ آخر به ملازمت حُسن افتاده و حُسن او را بر تیراندازان سَروَری داده. از قضا آن لحظه که نظر، نظارهی گلشن رخسار مینمود، غمزه در میان نرگس زار مست افتاده بود، چون نظر را دید باز نشناخت. برخاست و تیغ بر سر او افراخت و گفت: چه کسی و از کجایی که درین گلشن بیگانه مینمایی که به جهت دزدی از طریق خیانت میآیی؟
القصه، نظر را به قصد کشتن، غمزه بدمست جامها از تن برکند و چشمش را بر بست .
راوی میگوید: مادر ایشان پنهانی دو مهره داشت از جزع یمانی، به هر فرزندی یکی از آن سپرده بود و از برای چشم زخم بازوبند ایشان کرده. غمزه چون نظر را برهنه ساخت، آن مهره بر بازوی او بدید، باز شناخت؛ نظر را از قصهی آن مهره امتحان کرد. او خبر مادر و برادر با او بیان کرد .
غمزه چون دانست که نظر برادر اوست و از سلک گوهر اوست چشمش بگشاد و رویش ببوسید، و از قصهی جدایی و مفارقت حالش بپرسید و او را از آنجا به خانه خویش برد و شرایط برادری بهجای آورد.
*******
القصه؛ چون حُسن خبر شنید که غمزه را برادری از سفر رسیده است. دیگر روز، غمزه را پیش خود خواند و قصهی برادر با او باز راند و گفت: برادر از سفر رسیدهی تو چه نام دارد و از هنرها کدام دارد؟
غمزه گفت: برادر مرا نظر، نامست و از جوهرشناسی با بهره تمامست.
حُسن گفت: من مدتیست که جوهری در خزینه دارم و مُهر آن در خزینهی سینه دارم؛ صورتیست از سنگ ساخته و به نقشی از نیرنگ پرداخته! نمیدانم آن سنگ چه جوهرست و آن چه صورت چه پیکرست !
روز دیگر، غمزه، نظر را پیش حُسن برد و نظر شرایط خدمت بهجای آورد. حُسن او را به چند سوال امتحان کرد. نظر جواب همه، مناسب حال بیان کرد. آخر حُسن «صدر خازن» را طلب کرد تا صورتی از سنگ تراشیده پیش نظر آورد.
نظر چون آن صورت در مقابل دید به عینه از سر تا پای صورت دل دید حُسن را گفت: این صورت پسر پادشاه مغرب و شامست که او را دل نامست و به جمال و کمال شجرهی ایامست. چندان صفت صورت و سیرت دل بگفت که حسن به صد دل نادیده بر جمال دل بر آشفت.
القصه، چون حُسن، به عشق دل درماند، نظر را به خلوت پیش خود خواند و گفت: چون مرا بر جمال دل دلالت کردی به وصالش راه نمای و چون مشکل ما بر گشادی راه وصلت میان ما و دل بگشای.
نظر گفت: در به دست آوردن دل کار بسیارست. زیرا که او به حکم پدر در قلعهی بدن گرفتارست و پدر او را از پیش خود نگه دارد و شب و روزش نگاه میدارد. اما عمریست که دل تشنهی آب حیاتست و نشان آن از هر کس جویانست. اما اگر یکی از خواص آن حضرت بامن هم عنان گردد و چاشنی از آب حیات روان گرداند امیدست که حجاب از میان برداریم و دل را بهدستان بدست آریم.
راوی گوید: حُسن، غلامی داشت شبرو عیار و نقاش صورتنگار، «خیال» نام او و آیینهداری حُسن منصب و مقام او، و خاتمی داشت یاقوت رخشان و آب حیات و سرچشمهی فم بدان مهر نشان؛ حُسن آن خاتم را به خیال و نظر داد و ایشان را به طلب دل فرستاد.
***ABARSHAHR***
نظر و خیال مدتی راه بریدند تا به شهر بدن رسیدند، القصه، نظر حکایت رفته با دل بیان کرد و خیال حُسن را پیش دل آورد.
دل، خیال را به چشم عنایت بدید و از خیال و هنرش بپرسید. خیال گفت که من مردی نقاشم و به آیینهداری حُسن فاشم.
دل گفت: صورتی بنمای تا معنی هنر ترا بدانم و ورقی بپیرای تا نقش دانش تو بخوانم.
خیال، قلم تیز قدم برداشت و صورت حُسن بر ورقی بنگاشت. دل، چون آن صورت در نظر دید به صدهزار دل عاشق آن صورت گردید و با خیال و نظر مصلحت دید و عازم شهر دیدار گردید.
اما راوی گوید: دل را وزیری بود «وهم»، نام او، و در حوالی « صومعه عقل» مقام او؛ از عزیمت دل خبر شنید و پیش عقل سردار دوید و غمازی نمود که نظر، مدتی از ملک بدن غایب بود، و حالیا مراجعت کرده و نقاشی از مملکت عشق آورده میخواهند که دل را به جانب شهر دیدار برند و از کید و مکر لشکر عشق بیخبرند، مبادا که مکری انگیخته باشند، و حیلتی آمیخته که ولایت بدن هامون شود و این مملکت از دست ما بیرون شود.
عقل، چون این حکایت از وهم بشنود، وهم، بر وی غلبه کرد و در حال، دل و خیال و نظر را بند فرمود.
اما راوی گوید که خاتم یاقوت که حُسن به دل فرستاده بود و دل، آن را به نظر داده بود؛ خاصیت آن خاتم آن بود که هرکه را آن خاتم در دهان بودی از چشم مردم نهان بودی و خاصیت دیگر آنک هر که را آن خاتم همراه بودی چشمهی آب حیات به چشم او نمودی؛ پس نظر، آن خاتم را در دهان نهان کرد و روی به جانب شهر دیدار آورد و به اندک مدتی به گلشن رخسار رسید و چشمهی فم را در میان گلزار بدید. قصد کرد که از آن چشمه شربتی نوشد و از عمر جاودانی لذتی یابد؛ از قضا چون نظر، دهان بگشاد خاتم از دهانش در چشمه افتاد و عجبتر آنکه چون خاتم ار دهان نظر در چشمه روان شد چشمه نیز از نظر پنهان شد.
نظر ازین تلف برخود میپیچید که ناگه رقیب به سروقت او رسید، نظر را بگرفت و بیازرد و به خانهی خود برد و به زندان کرد.
چون نظر در زندان بیداد آمد، یک شب از موی زلفش یاد آمد، آن موی را بر سر آتش بتافت، زلف را پیش خویش حاضر یافت. زلف بند او بگشود و او را به گلشن رخسار راه نمود.
نظر، چون به شهر دیدار رسید، پیش حُسن رفت و زمین ببوسید؛ چون قصهی بند کردن خیال و دل بگفت حُسن در غضب رفت و برآشفت، و غمزه را پیش خود خواند و ماجرای رفته با وی باز راند و گفت: چاره آنست که تو و نظر بهخفیه راه شهر بدن پیش گیرید؛ باشد که دل و خیال را به جادویی بیرون آورید. غمزه و نظر، به فرمان حُسن، هر دو با جمعی ترکان جادوی فتان،شکارکنان روی به جانب بدن آوردند و دو منزل را به یک منزل میکردند.
*******
اما راوی گوید که چون نظر از بند عقل بگریخت، عقل دانست که باز فتنه نخواهد انگیخت. به سرداران مملکت خود نامه فرمود و در نامه چنین یاد نمود که نظر را از مملکت عقل بیرون نگهدارند و او را هر جا که بینند باز دارند، و از آن جمله زرق راهب را پسری بود «توبه» نام داشت و در کوه زهد و ریا قلعه و مقام داشت، بهوی نیز نامه فرستاد و به گرفتن نظر فرمان داد.
از قضا، غمزه و نظر، صباحی، صبوحیکنان به دامن کوه زهد رسیدند و لحظهیی به روی سبزه و گل آرمیدند. چون دیدهبان قلعه، بامداد سر از قلعه برآورد نظر را با جمعی ترکان در نظر آورد. به نزدیک توبه رفت و گفت: نظر با جمعی ترکان انبوه به دامن کوه رسیدهاند و در خواب راحت آرمیدهاند.
توبه، لشکر گران بساخت و به سر نظر و غمزه تاخت و نظر و غمزه با خیل ترکان از خواب برجستند و با لشکر توبه جنگ در پیوستند و اعضای ایشان به تیغ و نیزه خستند و به لحظهیی سپاه توبه را درهم شکستند و حصار را غارت کردند و صومعهی زهد و ریا را از پای درآوردند و از آنجا به جانب شهر عافیت روی نهادند و به رسم پوستپوشان قلندر تغییر صورت دادند. القصه، راه به شهر عافیت انداختند و ناموس را به یک ملاقات قلندر ساختند و از آنجا چون به حوالی شهر بدن رسیدند به یکبارگی تغییر هیأت واجب دیدند، غمزه و جادو، دعای سیفی بخواند و نفس سوی آن جماعت راند. آن ترکان جادو برصورت جوقی آهو شدند.
***ABARSHAHR***
اما راوی گوید: چون از ترکتاز لشکر غمزه بر توبه شکست افتاد هزیمتکنان روی به جانب شهر بدن نهاد و پیش عقل شرایط خدمت بهجای آورد و قصهی بیداد لشکر غمزه با وی عرض کرد.
عقل، چون این قصه بشنید، بسیار ازین معنی بترسید و در حال، دل را طلب فرمود و بند از سر و پایش بگشاد و مرو را (به او) خلعت پادشاهانه داد و قصهی غمزه با وی در میان نهاد و گفت: سپاه حُسن، قومی چنین بیدادند و در محبت و مروت بی اعتمادند، اگر به حیلت ایشان مغرور گردی مبادا که از مملکت موروثی، مهجور گردی! و اگر البته میخواهی که به جانب شهر دیدار روی و از وصال حُسن برخوردار گردی لشکری جرار نیزهدار کینهگذار با خود از بدن بردار و عزیمت شهر دیدار کن، اگر بر وی ظفر یابی آنچه مقصود تست دریابی و اگر بهدست او مقهور گردی به نزدیک همه کس مقهور گردی به نزدیک همه کس معذور گردی.
دل، به سخن پدر بهناکام رضا داد و تن خود را در بلا نهاد و سپهسالار لشکر او را که صبر نام او بود و به شجاعت و شهامت، شهرهی ایام بود فرمود که لشکر عرض داد و روی بهجانب شهر دیدار نهاد.
اما راوی گوید که چون دل عزیمت شهر دیدار کرد عقل با ارکان دولت، یک دو منزل، با او همراهی کرد .
قضا را خبر آوردند که در آن حوالی جوقی آهو در چرا خورند. دل به عزم شکار آهوان روی در بیابان آورد و بر ایشان حمله به تیر و کمان آورد.
آن آهوان که خیلی غمزه بودند چون دل را و سپاه او را از دور دیدند از ایشان نرمیدند تا نزدیک رسیدند؛ آنگاه از پیش ایشان برمیدند و روی به گریز نهادند و چون تیر پرتابی برفتند. و بازایستادند. همچنان لشکر دل را از دنبال خود میکشیدند و میایستادند و باز میرمیدند.
چون عقل دید که دل، در دنبال آهوان روی در بیابان آورد و بعد از چند روز از آنجا مراجعت نکرد بقیهی لشکر را با خود برداشت و شهر بدن را بگداشت و از عقب دل و آهوان متوجه بیابان شد.
اما راوی گوید که چون نظر و غمزه، دل و عقل را به سحر در آن بیابان کشیدند و بعد از چند روز به حوالی شهر دیدار رسیدند، به نزدیک حُسن رفتند و قصهی آوردن دل باز گفتند.
حُسن، چون دانست که لشکر عقل نزدیک رسیدند و همه کس قصهی آمدن ایشان بشنیدند مصلحت چنان دید که پدر را ازین قصه آگاه کند، آنگاه فکر دفع آن سپاه و لشکر کند پس مکتوبی پیش پدر فرستاد و او را چنین آگاهی داد که:
مرا غلامیست در نقاشی بیمانند که او را خیال خوانند، مدتیست که از من فرار کرده و در شهر بدن قرار گرفته، پادشاه آن دیار او را باز داشته و به جانب شهر دیدار نگهداشته، چون او را از وی طلب نموده شدم، پادشاه بدن خشمآلوده گشت و لشکری جرار، به جانب شهر دیدار آورد و عزم گرفتن این دیار کرد.
*******
چون پدر او، عشق، این سخن بشنید، آتش خشمش به سر دوید و «مِهر» را که سپهسالار او بود به عرض لشکر امر فرمود و گفت سپاه مشرق را به جانب شهر دیدار بر و با سپاه حُسن جمع آور، آنگاه با خیل عقل و دل جنگ کن و عرصهی عالم بر ایشان تنگ کن.
مهر، به فرمان عشق لشکر جمع آورد و روی به جانب عقل کرد. عقل، چون دید که بهپای خود در دام بلا افتاد بهناکام روی به جنگ و پیکار نهاد روز اول غمزه جنگ کرد؛ روز دوم قامت به میدان آهنگ کرد، شب سیم (سوم)، زلف بر سپاه عقل شبیخون آورد و «نسیم» که جانبدار دل بود لشکر او را پریشان کرد. روز دیگر، حُسن، از ظفر نایافتن متفکر بماند و خال خود را بخواند و با او به مشورت سخن راند.
خال او گفت: بدانک ترا از پریان کوه قاف همزادیست پهلوان، از چشم بنیآدم پنهان، چون هر کس به حقیقت او نشان نتوانند داد او را به اشارت « آن حُسن» خوانند و اگر کسی بر دل ظفر تواند یافتن «آن» است و دیگر هر کس که هست ازین معنی بر کرانست؛ لشکر عقل و دل، هر چند دلاوری کنند آنست که همه را میشکند. حسن گفت: اکنون ما را روبرو با دشمنان مصافست، از آن چه فایده که در کوه قافست!
خال گفت: غم مخور که مرا حبیست از عنبر، هر گاه آن حب را بر آتش اندازی به جمال آن چشم روشن سازی.
حُسن را روی ازین بشارت برافروخت و خال آن حب بروی آتش بسوخت، فیالحال آن حاضر شد و مقصود حُسن ظاهر گشت.
حُسن، قصهی لشکر دل را به آن بگفت و آن، تدارک این معنی از وی بپذیرفت و مهر را گفت تا آن روز سپاه بیاراست و آن ،در حال به دلاوری برخاست. حُسن را حاجبی بود به کمانداری بر اقران غالب و نام او «هلال حاجب»؛ آن از وی کمانی به دست و تیری از غمزه به شست آورد. آن تیر بر کمان نهاد و به جانب لشکر دل بگشاد. ار قضا، آن تیر به سینهی دل رسید و از پشت مرکب فرو گردید.
آن، دل از هوا بربود و پیش حُسن، دلاوری نمود.
چون دل، گرفتار شد لشکر او پشت بدادند و با عقل روی به زیست نهادند.
حُسن، زلف را از قضای ایشان روان کرد تا عقل را با بعضی از سرداران به چنگ آوردند.
اما راوی گوید: چون دل، تیر خورد و آن او را بیهوش پیش حُسن آورد. حُسن را دایهیی بود نام او «ناز» و با حُسن، در همه کار، همدم و همراز. حُسن، با وی رد کار دل مشورت فرمود، ناز با وی اشارت نمود که دل را چندگاه به زندان میباید کرد تا با خود آید و کسی را پیش عشق میباید فرستاد تا چه فرماید.
حُسن، مهر را پیش پدر فرستاد و دل را به بند کردن فرمان داد.
اما راوی گوید که در گلشن رخسار، چاهی بود که حلقهی آن از سیم خام، و آن را «چاه ذقن» نام: دل را در آن چاه بند نهادند و به شفاعت «لعل ساقی» بر دست «تبسم» مرهم و شربتش فرستادند.
چون مهر، پیش عشق رسید و عشق، قصهی گرفتار شدن عقل و دل بشیند، فرمان داد عقل را، که زلف به چنگ آورده و زنجیر کرده، به جانب چین روان کند و بند کرده و در زندان کند.
عشق، چون این طرح بینداخت، از مشرق به مغرب تاخت و شهر بدن را تختگاه خود ساخت و انواع اساس انداخت.
*******
اما راوی گوید که چون دل، قریب یک ماه به چاه (ذقن) گرفتار شد، حُسن را آرزوی لقای دل بسیار شد.
مهر را دختری بود که «وفا» نام داشت و گاه گاه حُسن با وی الفت و آرام داشت. حُسن او را به خلوت پیش خود خواند و قصهی دل در میان آورد.
وفا، تدبیر آن چنین در بیان آورد و گفت: مرا در حوالی شهر دیدار باغیست که آن را «باغ دلگشای» خوانند و در روی چشمهایست که آنرا «چشمه آشنایی» گویند و در میان آن آب، قصریست که آنرا «قصر وصال» گویند و در وی دفع ملال جویند، میتوانی که دل را پنهانی به باغ و چشمهی آشنایی رسانی و گاه گاه به رسم گشت، عنان به جانب آن باغ تابی و در قصر وصال از جمال دل بهره یابی.
حُسن را این تدبیر موافق افتاد و در همان شب، زلف را فرمان داد که امشب دل را از چاه ذقن برهان و به باغ دلگشا و چشمه آشنایی برسان.
پس زلف، عزم چاه ذقن کرد و کمند انداخت و دل را از چاه برآورد و در شب، به گردن نشانید و به باغ و چشمه رسانید.
القصه، چون دل، بعد یک ماه از چاه زندان رسید به باغ و بستان ساعتی در گرد آن باغ همچو آب گشت. در میان ریاحین، لحظهیی دلش در خواب رفت. از قضا حُسن، نیز از قفای دل عزیمت باغ کرد و با وفا و ناز روی به گلشن آورد؛ چون ساعتی در اطراف باغ گردید ناگاه به سر بالین دل رسید. سر دل در کنار خود نهاد و قطرات آب از چشم بگشاد و چون اشک حُسن، بهروی دل رسید خواب از چشم دل برمید و چون دل چشم بگشاد سر خود را در کنار حُسن دید نعرهیی بزد و بیهوش شد و در خاک در غلطید.
پس حُسن، او را به خیال و نظر بگذاشت و راه قصر وصال برداشت.
اما راوی گوید: چون دل مدهوش، بههوش باز آمد، تبسم و نظر به فرمان حُسن، او را بر لب آب آشنایی آوردند. چون شب شد خیال پیش او شمعی روشن کرد.
حُسن، با وفا و ناز، بالای قصر مجلس عیش ساز کردند و دل بر لب آب با تبسم و خیال و نظر هم صحبتی آغاز کردند. تا چند شب برین منوال، حُسن بر قصر وصال، و دل بر لب با تبسم و خیال، مجلس داشتند و تخم عیش کاشتند؛ آخرالامر، حُسن را از دوری طاقت نماند و باز ناز و وفا را به مشاورت پیش خود خواند و از هر گونه سخن در میان آوردند، آخر بر آن جمله اتفاق کردند که تبسم در هر شب بیهوش دارو در شراب کند و دل را بر لب آن آب مست خراب کند و زلف او را بر بالای قصر آورد چنانکه او نداند و حُسن با وی تا بامداد عیش راند و بامداد زلف او را بر لب آب رساند.
حُسن را این تدبیر موافق افتاد و تبسم، دلرا داروی بیهوشی داد تا دلرا مست خراب ساخت و حُسن با او تا به روز طرح عیش انداخت.
چون حُسن، چند شب برین منوال در قصر وصال کامرانی کرد و با دل جام شادمانی خورد؛ رقیب را دختری بود «غیر»نام؛ بسیار بدخو و تمام، و با وجود صورت و سیرت ناملایم پیوسته پیش حُسن ملازم؛ درین وقت هرگاه که حُسن عزم باغ کردی غیر را آگاه نکردی و با خود نیاوردی و غیر، ازین بیالتفاتی ملول خاطر بودی و به تفحص این حال مشغول بودی تا یکشب بر عقب حُسن روان شد و بر بام قصر وصال پنهان شد. القصه، چون از صحبت حُسن و دل وقوف یافت به سوی منزل خود شتافت و با خود گفت که چون حُسن، مرا درین قصه، محرم نمیداند و تنها با دل عیش میراند، چاره آنست که حیلتی سازم و طرحی اندازم که پنهان، از وصال دلف بهره برم که من به وصل دل اولیترم: آنگاه شبی که دل در باغ تنها بر لب آب بود و حُسن در شهر دیدار به خواب بود. با جمعی کنیزکان به قصر وصال شتافت؛ دل و خیال را مست بر لب آب یافت، لباس خود را به جادوی بر صورت حُسن ساخت و بساط نشاط و عیش در قصر وصال انداخت و فرمود تا دل را با نظر پنهان بر قصر وصال آوردند و خیال را بیدار نکردند و غیر، دل را در برگرفت و بر تخت حُسن در خواب مستی بخفت.
***ABARSHAHR***
اما راوی گوید که چون خیال حُسن بیدار شد و دل نابیدار را طلبکار شد بر بالای قصر وصال آمد و غیر را در آغوش دل دید و نظر را از مستی لایعقل دید: فیالحال عزیمت شهر دیدار کرد و حُسن را ازین معنی خبردار کرد.
حُسن هم در آن شب به باغ درآمد و به بام قصر وصال برآمد، غیر را دید بر تخت خفته و دل از هوش رفته را در آغوش گرفته. فریاد از نهاد حُسن برآمد و بر سر روزن از پای درآمد.
غیر، چون آواز حُسن بشنید، دانست که تیر تزویرش بر نشانه رسید در حال از قصر وصال و شهر دیدار به جانب شهر سگسار رو نهاد.
چون حُسن، بر بام قصر بههوش آمد همچو گل از آتش غیرت در جوش آمد؛ فرمود، تا دل را از باغ بیرون کردند و به ودایی که آن را «زندان عتاب» خوانند بردند .
*******
اما چون غیر، این فتنه انگیخت از شهر دیدار گریخت و روی به جانب شهر خود آورد و رقیب را از حال حُسن و دل آگاه کرد.
رقیب، چون این خبر بشنید به جانب شهر دیدار شتافت و دل را با نظر و تبسم در وادی عتاب یافت، ایشان را بگرفت و بیازرد و به جانب شهر سگسار آورد و در حوالی آن سگسار بیابانی بود خونخوار، «بیابان فراق» نام آن، و در وی قلعهیی بود که نام آن «قلعه هجران»، ایشان را در آن حصار محبوس کرد و از زندگانی مأیوس گردانید .
آنگاه غیر، مکتوبی به جانب شهر دیدار، به نزدیک حُسن فرستاد و او را از مکر خود آگاهی داد. حُسن از آزردن دل پشیمان شد و فیالحال مکتوبی بنوشت مثنوی و هر بیتی مشتمل بر صنعتی از صنایع معنوی و به خیال شبرو داد و او را به قلعهی هجران فرستاد .
چون دل، آن مکتوب را بخواند و نظر را دیدهی جواهر بر وی افشاند، آنگاه دل، جواب مکتوب حُسن بر دست خیال روان کرد و در هر بیتی صنعتی از صنایع لفظی بیان کرد .
اما راوی گوید که چون آن حُسن، دل را در جنگ به چنگ آورد و لشکر او را زلف پریشان کرد، صبر که پهلوان لشکر عقل و دل بود از سپاه عشق هزیمت نمود و به شهر هدایت افتاد و همت را از شکسته شدن لشکر دل خبر داد .
همت گفت: عقل را در ذمت من حقوق بسیار است و نعمت بیحد و بیشمارست. قاعده، آنست که چون من نخست در این فتنه را گشادم و نظر را به آب حیات نشان دادم اکنون به جانب شهر دیدار شتابم و دیدار برادر یابم و اگر دل زنده باشد او را به قدر وسع مدد رسانم و اگر نعوذ بالله آفتی به وی رسیده باشد کینهی او از سپاه عشق بستانم .
القصه، این بگفت و لشکر عرض داد و روی رسید و برادر خود را بدید و از احوال دل بپرسید .
قامت گفت: اکنون قریب یکسالست که دل در قلعهی هجران، اسیر قید ملال و دور از قصر وصال است. همت چون این حکایت از برادر بشنود و در باب خلاص اندیشه نمود، دانست که این کار مشکل مینماید واین کار جز از پیش عشق نمیگشاید؛ لشکر خود را پیش برادر بگداشت و راه قلعهی بدن برداشت، چون به خدمت عشق رسید، زمین خدمت ببوسید، عشق او را بسیار نوازش بکرد و بهجای نیکو فرود آورد؛ چون از رنج راه برآسود، عشق او را به خلوت طلب فرمود و از احوال تفحص نمود.
همت انواع حکایات با عشق در میان آورد و قصهی عقل و دل در آن میان درج کرد و سخن بهجای رسانید که عشق، عقل را به وزارت برگزید و دل را به دامادی راضی گردانید .
عشق، فرمان داد و مهر را به طلب عقل فرستاد و همت را با سپاهی بیکران به جانب قلعهی هجران روان کرد تا دل را از بند برهاند و رقیب را به جای او مقید گرداند و از آنجا به جانب شهر دیدار و گلشن رخسار بپوید و عقد وصلت میان حسن و دل بجوید .
القصه، مهر، عقل را از چین به شهر بدن رسانید، عشق او را بر مسند وزارت نشاند و همت سپاه به قلعهی هجران کشید و دل را از بند و قید برهانید و رقیب را به جای او بند نهاد و آتش غیرت برافروخت و غیر جادو را بسوخت و از آنجا به شهر دیدار پیوست و میان حُسن و دل عقد وصلت بست .
اما راوی گوید که چون همت و دل، به شهر دیدار و گلشن رخسار رسیدند و در باغ آشنایی آرمیدند هر روز یکی از امراء حُسن، به مقدم دل طویی کشیدند و ضیافتها نمودند .
روز اول؛ مهر، خوان دعوت بگسترد و در طوی او گل با دف گفت و گوی کرد، روز دوم؛ قامت طویی بیار است و میان نخل و نی مجادلهیی خاست، روز سیم؛ زلف، طویی کشید و میان بنفشه و سنبل جنگ به چنگ رسید، روز چهارم؛ غمزه، طرح دعوت انداخت و نرگس با کاسه چینی مناظره کرد .
***ABARSHAHR***
چون امور عروسی به اتمام رسید و دل از وصال حُسن به کام رسید، یک روز دل، با همت و نظر، به طریق گلگشت به گرد گلشن رخسار میگشت، چون به حوالی سرچشمهی فم رسید سبزهزاری که آنرا «خط» خوانند، به گرد چشمه بدید و در میان آن سبزه، به کنار آب زندگانی رسید و پیری دید سبزپوش نورانی.
همت، دل را گفت که بشتاب و این پیر را که خضر پیمبرست دریاب .
دل، به دستبوس پیر پیوست و پیش او به حرمت و ادب بنشست .
پس پیر، از راه عرفان، پردهی بیان بگشاد و دل را از بعضی اسرار این حکایت آگاهی داد .
چون دل از ارشاد خضر علیه السلام راهنمایی و با طریقهی فقر آشنایی یافت با توانگر و درویش معاش پسندیده گرفت و کسب نیکنامی، شعار خود ساخت و بسیار فرزندان و آثار خیر ازو در روزگار بماند و یکی از فرزندان او این داستان دلستان است که نوباوهی بوستان بیان و تذکرهی دوستان زمانست».
پایان داستان حسن و دل
*******
پیوندهای سودمند:
معرفی سیبک نیشابوری و داستان حسن و دل
واژههای دشوار داستان حسن و دل
تحلیل داستان «حسن و دل» سیبک نیشابوری
پشتیبان اطلاعات: ابرشهر
*******
Neyshabur Information Service
Neyshabur or Nishapur, The Phoenix of The East,
The Land of Philosophy, Mathematics, Mysticism, Poem, Pottery, Turquoise, Rhubarb and
BorzinMehr FireTemple